یکشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲ ساعت 15:14 توسط زهرا محمودی |
در بطن ذهنم شعری ریشه دوانده که همیشه دلم میخواست خودم شاعر آن میبودم:
ای خدای بزرگ
که در آشپزخانه هم هستی
و روی جلد قرصهای مرا میخوانی
لطفن کمی آن طرفتر!
باید همهی این ظرفها را آب بکشم
و همینطور که دارم با تو حرف میزنم
به فکر غذای ظهر هم باشم
نه! کمک نمیخواهم
خودم هوای همهچیز را دارم
پذیرایی جارو میخواهد
غذا سر نمیرود
به تلفنها هم خودم جواب میدهم
و گردگیری این قاب…
یادت هست؟
اینجا کوچک بودم
و تو هنوز خشمگین نبودی
و من آرامبخش نمیخوردم
درست بعد طعم توت فرنگی بود و خواب
که تو اخم کردی
به سیزده سالگی
ملافه
و رویاهایم
ببخش بیپرده میگویم
اما تو به جیبهایم
کیف دستی کوچکم
و حتی صندوقچهی قفلدار من
چشم داشتی!
ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه ام نشستهای
حالا یک زن کاملم
چیزی توی جیبهایم پنهان نمیکنم
کیفم روی میز باز مانده است
هر هشت ساعت یک آرامبخش میخورم
و به دکترم قول دادهام زیاد فکر نکنم
لطفن پایت را بردار
می خواهم تی بکشم!
#ناهید_عرجونی
برچسب : نویسنده : mashghemodara بازدید : 32